موضوع: "دفاع مقدس"

شهید محمدمهدی صالحی

نوشته شده توسطحوزه علمیه باقرالعلوم (ع) 18ام مهر, 1396

در روستای بند امیر از توابع مرودشت ساکن بودیم. روز هشتم ماه محرم بود. مهدی سه ساله بود، گوشه ای از خانه، روی پتو ای خوابیده بود. من هم مشغول کارهایم بودم.

پدرش مداح بود و خادم هیات. 

از صبح رفته بود به کارهای حسینیه برسد تا حسینه را برای عزادارن در شب تاسوعا آماده کند.

عصر شد و مهدی هنوز بیدار نشده بود. یکی از همسایه ها که خانه ما بود، متوجه مهدی شد و گفت: چرا این پسر بیدار نمی شود. 

رفتم کنارش. دیدم سر و پیشانی اش غرق عرق است، متکا و پتوی زیرش هم خیس، خیس. خواستم بلندش کنم, دیدم بی حال است و هیچ حرکتی ندارد. ماشین نبود، مهدی را در آغوش کشیدم و شروع کردم به دویدن در کوچه ها تا به دکتر برسم. 

دکتر مهدی را معاینه کرد و گفت: خانم، پسر شما مننژیت گرفته، همین الان برسانیدش بیمارستان سعدی شیراز وگرنه از بین می رود.

سراسیمه برگشتم. ما در آن محل غریبه بودیم کسی را نمی شناختیم. فرستادم دنبال پدرش. پدرش آمد. جریان را گفتم و خواستم تا ماشینی پیدا کند تا به شیراز برویم. 

خیلی جدی گفت: من نمی آیم.

گفت: من خادم حضرت ابوالفضل هستم و باید امشب به عزادارانش خدمت کنم و کارهای حضرت ابوالفضل برای من واجب تر از این پسر است!

تعجب من را که دید گفت: من به حضرت ابوالفضل خدمت می کنم، مطمئن هم هستم ایشان هم فرزند من را بر می گردانند.

دیگر حرفی نزد و رفت دنبال کارهایش. من ماندم و مهدی که فقط نفسش بالا می آمد و می رفت و دیگر حرکتی نداشت. ساعت ها به سختی می گذشت. ساعت ده شب شد. هیات عزادارن از کوچه ما عبور می کردند و حضرت ابوالفضل را صدا می زدند. مهدی را رها کردم و با پای برهنه شروع کردم دنبال هیات دویدن و شفای فرزندم را از آقا ابوالفضل خواستم.

خورد و خسته برگشتم. نیمه شب پدرش هم برگشت. گفت: مهدی چطوره گفتم همان طور که بود. 

گفت: نگران نباش، راحت بخوام، آقا بچه ما را بر می گرداند. 

خودش که از خستگی زود خوابش برد. اما من از ناراحتی خوابم نمی برد. ساعت سه شب بود. دیدم در اتاق باز شد. مهدی بود. ما را صدا می زد. رو به سمت کربلا ایستاده بود. دویدم سمتش گفتم چی شده مادر، چطور ایستادی؟

با زبان بچگانه خود گفت: حضرت ابوالفضل و امام حسین دست زیر سر من کردند و من را بلند کردند و رفتند!

از حال طبیعی خارج شدم و شروع کردم به گریه و زاری و می گفتم: خدا را شکر که آقا ابروی خادم خود را خریدند!

☝راوی : خانم مؤیدی, مادر شهید

??????

شهید محمد مهدی صالحی ??

تولد: 1342/8/5- فسا

شهادت:1365/5/22- خرمشهر

??????

شادی لاله های آسمانی صلوات

طنز جبهه

نوشته شده توسطحوزه علمیه باقرالعلوم (ع) 6ام شهریور, 1396

​????

اسیر شده بود?

مامور عراقی پرسید:اسمت چیه?!?

_عباس?

اهل کجایی?!?

_بندر عباس?

اسم پدرت چیه?!?

_بهش میگن حاج عباس !?

کجا اسیر شدی?!?

_دشت عباس!?

افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمیخواهد حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت:دروغ میگویی!?

او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:

_نه به حضرت عبلس (ع)!!

??