موضوع: "داستان"

خاطره چادری شدنِ

نوشته شده توسطحوزه علمیه باقرالعلوم (ع) 8ام شهریور, 1396

سلام علیکم لیلا هستم هیجده ساله از تهران میخام از #زهرایی شدنم بگم اگر بد شد معذرت میخام

من ازاول دختر #مذهبی بودم تااینک اومدم راهنمایی و تحت تأثیر دوستانم قرار گرفتم و مسیرم تغیر کرد تا سال 95 که بخاطر #کربلا رفتن چادری شدم اما فقط بخاطر #کربلا رفتن شیش ماه شد چادری بودم و امیدوار اربعین #کربلام ده روز #عاشورا روزه گرفتم برم هروز تا اربعین گریه کردم خانوادم رفتن من پاسپورتم درست نشد? همه از گریهام خسته شدن روزی نبود یکساعت گریه نباشه اما قسمت نشد که نشد من از همه دلسرد شدم شهدا.خدا.امام کلا قهر کردم

به زور تاعید #چادر سر کردم بعد عید با خدا سر یه جریانی معامله کردم گفتم یا این اتفاق نیفته یا چادرو نماز میزارم کنار اصلا میرم بی دین میشم اگ وجود داری ثابت کن که هستی? 

اون اتفاق بد افتاد  من یک هفته بی #خدا شدم تو یک هفته #چادر رفت کنار نماز خدا همه رو گذاشتم کنار ولی آرامش نداشتم پشتم انگار خالی بود خسته شده بودم گفتم اگه خدا بخواد یه نشونه میزاره تا برگردم دنبال بهونه بودم برا آشتی اما #غرورم نمیزاشت? 

تو اینستا بودم یهو فیلم دوست #شهیدم اومد تازه به خودم اومدم گفتم تو شهید جهاد که دوستترو قبول داری  خداشو قبول نداری خجالت نمیکشی ابروی دوست شهیدتو میبری انقد بی لیاقتی اون شب خیلی گریه کردم تصمیم گرفتم نمازمو شروع کنم اما چادر نمیتونستم

مسخرم میکردن فامیلام میگفتن یروز با چادری یروز بی چادر فازت چیه!!!! اونا که نمیدونستن قضیه چیه همون شب تو تلگرام دنبال کانال داعش بودم یهو رفتم کانال که درمورد ظهور بود  یه فایل بود ادمینش گفته بود حتما گوش کنن ممبرهاش منم ناخاسته زدم باز شد گوشش ک دادم دنیا سرم اوار شد از ساعت 12 شب تا 6 صبح گریه کردم بین اون ساعت گفتم باید پاک شم یه چله ی…(خاص)یادم داده بودن ولی گفته بودن بهم شیطان اذیتت میکنه دو راه بیشتر نداری یا وسط چله دیونه میشی یااخرش پاک میشی منم مسمم شدم ک انجام بدم شروع که کردم به 100تا استغفار نرسیده بودم ترسیدم ‌تا گفتم #بسم_الله_نور ب خودم اومدم دیدم دارم از حال میرم  چله رو کنار گذاشتم اما بخاطر چیزی که وسط چله دیدم برگشتم به مسیری که راه درسته 

روزه بودم جمعه بود اذان ظهر بود خواب دیدم دوتا #شهید وسط خیابون بدون سر دارن جوون میدن مردمم وایسادن گریه میکنن یهو اون  دوتا #شهید (بخاطر لباس نظامی میگم شهید) بلند شدن شروع به حرکت کردن مردمم دنبالشون  یجا رسیدن وایسادن همه اصرار میکردن اسمشونو اون دو #شهید بنویسن یهو دیدم یکی از #شهدا بلند اسم منو گفت اون یکیم اسممو نوشت تو دفتری ک دستش بود (اونا سر به بدن نداشتن ) اما نمیدونم اسمم کجا ثبت شد 

از اون روز منم شدم دختر #زهرایی من میرم بیرون #عاشقانه چادر سر میکنم بخاطر کربلا رفتن نیس بدون منت فقط بخاطر #خداس بخاطر خونه #شهدا کربلا به رفتن نیس به شدنه اگه به رفتن شمر هم #کربلایی هست.

به خواهرای عزیزم یه نصیحت میکنم با چادر آرایش نکنید به خاطر شیک به نظر اومدن بخاطر شیک بودن لباس های تنگ زیرش نپوشید ،درست نیس حجابتون #زهرایی باشه فرق بین پوشیدگی پوسیدگی فقط سه تا نقطس

اولیای خدا

نوشته شده توسطحوزه علمیه باقرالعلوم (ع) 6ام شهریور, 1396

از آنجا که شرح حال اولیاء خدا باعث بیداری از خواب غفلت می شود هر دوشنبه مختصری از زندگینامه یک ولی خدا تقدیم می شود

نامش محمد و شهرتش رازی و میلادش در ماه مبارک رمضان ۱۳۴۰ قمری بود

پدرش مرحوم ملا علی جان کاشانی خادم حرم شریف حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام و مورد وثوق و اعتماد اهالی شهر ری بود و ارادتی خالص به خاندان عصمت و طهارت علیهم السلام داشت

او خود چنین می گوید

پنج ساله بودم که از بام خانه بخاطر سرگیجه از ارتفاع هفت متری سقوط کردم و صدای مهیبی از افتادن من در خانه طنین انداخت همه سراسیمه بیرون ریختند و به ناگاه با پیکر در هم شکسته و آغشته به خون من روبرو شدند

پیکر بی جان مرا در ملحفه ای قرار داده و آن را به مطب دکتر معروف مسیحی شهر ری می برند ایشان پس از معاینه دقیق اظهار می داردمتاسفانه این کودک مرده است او را ببرید و به خاک بسپارید

بستگان و آشنایان با شیون و گریه بسیار برای مراسم کفن و دفن آماده می شوند اما مرحوم پدرم خطاب به آنها می گوید: در این مورد شتاب نکنید. او را به خانه ببرید تا من به حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی شرفیاب شوم شاید بتوانم زندگی مجدد و شفای فرزندم را بگیرم در غیر اینصورت به خانه باز نخواهم گشت

پدرش بعد از فوت پسرش به حرم مشرف میشود و عرض می کند: مولای من تا زندگی و شفای پسرم را برایم از خدا نگیرید من به خانه باز نمی گردم در شب سوم در عالم خواب متوجه می شود که شخصیت گرانقدر و فرزانه ای به او می گوید: بینایی چشم خودت دیگر باز نمی گردد چرا که مقدّرات این است ولی فرزندت را شفا بخشیدیم برخیز و به خانه ات برو و اینچنین بعد از گذشت سه روز به برکت وجود مولایش حضرت عبد العظیم حسنی(ع) ایشان دوباره زنده شد

مرحوم آیت الله رازی بعد از فوت پدرشان مبتلا به نوعی بیماری عفونی شد که بسیار طول کشیده و طبیب خانوادگی از معالجه او ناتوان می گردد. بیماری ریشه دار شده و از عوارض آن تب و غش بوده است لذا اطرافیان از زندگی او ناامید شده و بستر او را رو به قبله قرار می دهند و به انتظار مرگش می نشینند

ایشان می گوید: در آن موقع حالم بشدت وخیم بود ناگاه دیدم گویی روحم را قبض می کنند و مرا به عالم بالا بردند در آنجا شخصیت بزرگی را دیدم که بر روی کرسی خاصی نشسته است و فرشتگان مرگ ارواح را نزد او می برند نوبت به مامور قبض روح من که رسید دیدم همان بزرگوار با دست مبارکش اشاره فرمود که این را بازگردان

آن مامور هم بی درنگ مرا به زمین باز گرداند مامور را سوگند دادم که آن شخصیت بزرگوار که بود؟ در پاسخ گفت: نشناختی او حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بود. در همان لحظات بود که گفته شد: تو “عتیق الرضا” هستی یعنی تو آزاد شده امام رضا هستی

در اینجا بود که برخاستم و در بستر نشستم و بدینگونه شفا یافتم

ایشان درباره نحوه زندگی و رسیدن روزی در مشهد مقدس می نویسد: در سال ۱۳۶۴ ه.ق بیش از ۸ماه در ظلّ عنایات حضرت رضا علیه السلام در مشهد مقدس بودم هروقت مخارجم تمام یا نزدیک به تمام شدن بود به حرم مطهر مشرف شده و عرض حال می کردم. سپس در عالم خواب می دیدم که در صحن مطهر یا بست بالا مرحوم آیت الله حاج سید هاشم میردامادی به من رسیده و بدون اینکه سخنی بگویم مبلغ یکصد تومان یا بیشتر یا کمتر به من می دهد

بعد از بیدار شدن از خواب در همان روز یا شب در همان جایی که در خواب دیده بودم مرحوم آقای میردامادی به من رسیده و همان مبلغ مذکور که در خواب دیده بودم بدون هیچ مقدمه و سخنی به من داده و می گذشت و این موضوع دهها بار برایم اتفاق افتاد

مرحوم آیت الله رازی توصیه می فرمودند: 

شب و روز ١۴۴٠ دقیقه است  لااقل چهل دقیقه یا بیست دقیقه از این مدت را به مولای خود اختصاص دهید و با توسل و توجه به ساحت مقدسش خود را از قید بندگی شیطان و شهوت و هوا رهانیده و از منجلاب غرور و خودخواهی و خود پرستی و لجنزار گناه و غفلت و حسد به یکدیگر برهانید.

زیاد از مولایمان حضرت صاحب الزمان ارواحنافداه یاد کنید و مردم را متوجه ساحت مقدسش نموده و برای فرج و ظهورش دعا کنید و بسیار بگویید: اللهم کن لولیک الحجة‌بن‌الحسن…

ایشان درباره قضیه شفای پایشان نوشته اند: مدتی بود که به درد پای شدید گرفتار آمده و علاوه بر تحمل درد شدید قسمت پاشنه پایم نیز کوتاه شده و به زمین نمی‌رسیدبه طوری که به زحمت با پنجهٔ پا و به کمک عصا آهسته آهسته قدم برمی‌داشتم گاهی نیز کارم به جایی می‌رسید که خودم را به زمین می‌کشیدم تا اندکی راه بروم

در شهر ری و تهران از هیچگونه معالجه و مداوا زیر نظر پزشکان قدیم و جدید کوتاهی نکردم اما اثری جز تسکین موقت پدیدار نشد و گاه چنان تحت فشار قرار می‌گرفتم که آرزوی مرگ می‌کردم

چندماهی به همین منوال گذشت و با درد و رنج فراوان ساختم تا از راهی که هیچ فکرش را نمی‌کردم خدای تعالی بر من منت نهاد و به سفر حج مشرف شدم پس از انجام اعمال حج به عراق رفتم و در آنجا

عتبات عالیات را زیارت کردم و در همه جا شفای خود را از ائمه علیهم السلام می‌خواستم  تا اینکه سرانجام به بغداد و کاظمین مشرف شدم تا امامان نور در آنجا را نیز زیارت کنم

روزی به کمک عصا با دست گرفتن به دیوار و با سرپنجه پا به سختی به قصد زیارت کاظمین می رفتم که یکی از دوستان روحانی‌ام را دیدم. او از وضع بیماری و درد پایم سوال کرد، گفتم: در ایران کارهای بسیاری برای معالجه آن انجام داده ام ولی فایده نداشته است او گفت: در بغداد یک پزشک‌کلیمی هست نزد او برو

گفتم من برای زیارت قبور شریف نواب خاص امام عصر روحی فداه و مرحوم‌کلینی به بغداد نرفتم  حال نزد پزشک یهودی بروم دوستم گفت: دست از این مقدس بازیها بردار و برای معالجه خویش با این آدرس به همان پزشک‌ مراجعه کن او‌آدرس را به من داد و من آن را در دست گرفتم و با زحمت زیاد به کمک عصا ناله کنان و غرق در عرق بسوی حرم‌مطهر حضرت کاظم علیه السلام به راه افتادم

با هر سختی که بود خودم را به حرم‌ رساندم و پس از عرض سلام با سیلاب اشک و ناله های دردآلود گفتم: سالار من آیا به غیرت شما که بزرگترین غیرتمندان عالم هستید بر نمی‌خورد که من پس از همه اینها نزد پزشک‌یهودی بروم

خدا می داند چه حالی پیدا کرده بودم منقلب شدم ‌و ‌بی اختیار خود را به ضریح چسبانده و از هوش رفتم وقتی که به هوش آمدم دیدم عصایم نیست و پایم که سالها پاشنه اش به زمین نمی رسید و از درد آرام و‌ قرار نداشتم هم آرام شده و هم به زمین می رسد آهسته آهسته از حرم ‌خارج شدم و دیدم که شفا یافته ام

او نزد امام خمینی(ره)، سید شهاب الدین مرعشی نجفی و سید محمد رضا گلپایگانی شاگردی کرد

این عالم وارسته پس از عمری تلاش و‌ مجاهدت در راه امام زمان و ‌یاری دین خدا در شب نهم محرم ۱۴۲۱ به سرای باقی شتافت و به دیدار موالیانش نائل آمد

نثار روح پاکشان #فاتحه_و_صلواتی هدیه بفرمایید

...قصابی

نوشته شده توسطحوزه علمیه باقرالعلوم (ع) 6ام شهریور, 1396

?عالمی می گوید: روزی از اطراف کوچه سید محمد باقر شفتی می‏گذشتم که جلو در خانه ایشان، جمعیت زیادی از فقرا جمع شده بودند. جمعیت آن قدر زیاد بود که کوچه از دو طرف کاملاً مسدود شده بود. سید به تک تک آنها مقادیر زیادی پول بخشید و کسی با دست خالی نرفت. مرحوم شفتی، دو باب مغازه داشت، یکی نانوایی و دیگری قصابی، و با این دو مغازه، نان و گوشت دو هزار خانواده فقیر را تأمین می‏کرد.

.

.

?حجت الاسلام سید محمد باقر شفتى  به نماز شب بسیار معتقد بود، و بیش از سایر مستحبات به آن اهمیت مى داد، به خلاف مرحوم سید بحرالعلوم که صبر مى کرد تا هوا مقدارى روشن شود و آن گاه نماز صبح را مى خواند.

.

حجت الاسلام سید محمد باقر شفتى  در اصفهان درست اول فجر نماز صبح را به جماعت اقامه مى نمود، با این که اگر نماز جماعت را به تاخیر مى انداخت ، افراد بیشترى حاضر مى شدند؛ ولى ایشان دستور مى داد دو عادل بالاى مناره بروند و پس از مشاهده ى طلوع فجر، بلافاصله اذان صبح بگویند. به ایشان گفتند: چرا مقدارى صبر نمى کنید تا جمعیت زیادى براى درک فیض جماعت حاضر شوند؟

.

در جواب فرمودند: در میان مستحبات افضل از نماز شب سراغ ندارم . لذا ایشان براى این که مردم نماز شب را به جا آورند، اینچنین چاره اندیشى نموده بود که به دو نفر شخص عادل دستور داده بود تا به طور دقیق وقت فجر تعیین شود و کسانى که در نماز جماعت حاضر مى شوند، پیش از فجر بیدار شوند و نماز شب بخوانند . بدین ترتیب ، قطعا کسانى که در نماز جماعت ایشان شرکت مى کردند نماز شب را هم مى خواندند، و با این کار مردم را به نماز شب وادار مى کرد.

.

.

?سیدمحمدباقر شفتی، با تمام توان، به حل مشکلات مردم می‏پرداخت. ایشان گاه پس از اقامه نماز صبح در مسجد، تا نماز ظهر به مشکلات مردم رسیدگی می‏کرد و بعد از نماز ظهر در همان مکان ناهارمی‏خورد و دوباره تا غروب، به حل و فصل امور مردم می‏پرداخت.

.

.

?طاقت شنيدن مصائب‌ اهل بيت عصمت‌ علیهم السلام را نداشت و لذا در هر زماني او در مسجد حضور داشت‌، ذاكرين بالاي منبر نمي‌رفتند و صبر مي‌كردند تا او از مسجد خارج شود.

.

.

?و صاحب قصص العلماء مي‌گويد: در آخرين لحظه از عمر خود مقداري از تربت حضرت سيدالشهداء علیه السلام كه تا آخرين توشه‌اش از دنيا بود را تناول نمود و فوراً طائر روحش به آستان قدس پروازكرد.

.

?او اولين كسي بود كه به «حجت الاسلام»مشهور شد.

.

?سید شفتی در ۸۵ سالگی، در روز پنجشنبه دوم ربیع الاول ۱۲۶۰ق،درگذشت و در مسجد سید اصفهان که به دست خودش بنا شده بود، به خاک سپرده شد.

مردی که قدرت ترک گناه را نداشت

نوشته شده توسطحوزه علمیه باقرالعلوم (ع) 6ام شهریور, 1396

✅مردى خدمت امام حسين عليه‌السلام آمد و عرض كرد: من مردى گنهكارم و قدرت #ترك گناه ندارم. مرا موعظه اى كن. 

?سيدالشهدا عليه السلام فرمود: #پنج كار انجام بده و هر چه مى‌خواهى گناه كن:

اوّل: رزق و روزى خدا را نخور، هر چه مى خواهى گناه كن.

دوم: از ولايت و قلمرو حكومت خدا بيرون برو، هر چه مى‌خواهى گناه كن.

سوم: جايى را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، هر چه مى‌خواهى گناه كن.

چهارم: وقتى فرشته #مرگ (عزرائيل) براى قبض روح تو مى‌آيد، او را از خودت دور ساز، هر چه مى‌خواهى گناه كن.

پنجم: وقتى مالك دوزخ تو را وارد جهنّم مى‌كند، اگر مى‌توانى وارد نشو، و هر چه مى‌خواهى گناه كن.

بحارالانوار، ج 75، ص 12

عاقبت را خدا بخیر کند...

نوشته شده توسطحوزه علمیه باقرالعلوم (ع) 6ام شهریور, 1396

عطار نیشابوری #داستانی دارد از شيخ صنعان که پير و بزرگ عهد و زمانه‌ي خويش بود كه با #چهارصد مريد در مكّه زندگي مي‌كرد و به تعليم و هدايت مردمان و عبادت پروردگار مي‌پرداخت او نزديك 50 حج و تعداد بي‌شماري عمره بجا‌آورده بود وبه جز بجا آوردن واجبات از اداي هيچ مستحب و سنتي نيز فروگذار نمي‌كرد و به حدي از #كرامت رسيده بود كه بيماران به دعاي او شفا مي يافتند  اما شيخ ناگهان شبي خواب عجيبي مي بيند كه در روم به بتي سجده مي‌كند، وقتي بيدار مي‌شود به اين نتيجه مي‌رسد كه سفر به روم گذرگاهي در سير و سلوك اوست كه بايد حتماً از آن بگذرد تا به مقصد نهايي زندگيش برسد بنابراين به همراه مريدانش به روم سفر مي كند.  در مسير اين سفر وقتي به يك دير به نام سمعان در نزديكي دمشق مي رسند شيخ دختري ترسا (مسيحي) را مي بيند و به يكباره دل و دين به او مي‌بازد . او كه شب‌هاي بسياري را به عبادت بيدار بوده‌است شب‌هاي فراق عشق را بسيار جانگدازتر مي بيند و هرچه مريدانش او را پند مي دهند سودي نمي‌بخشد… شيخ يك ماه در كوي يار معتكف مي شود و چون ديوانگان با سگان همنشين مي گردد تا وقتي كه دختر از سر تكبر و ناز نظري به او مي‌اندازد كه اصلا كيستي و چه مي‌خواهي؟ پير راز دلش را مي‌گويد كه چه كسي بوده است و از عشق او به چه حالي افتاده‌است.  

دختر ابتدا او را #مسخره مي‌كند كه با اين ريش سفيد بايد به فكر مرگ باشي تا عشق بازي ، اما با اصرار شيخ  پذيرفتن عشق او را مشروط به قبول كردن يكي از اين چهار شرط مي‌كند:

1- به بت سجده كند

2- قرآن را بسوزاند

3- مسيحيت را بپذيرد

4- شراب بنوشد 

شيخ #شرط چهارم را مي پذيرد  با نوشيدن شراب ، شيخ هرآن چه از قرآن و احاديث و كتاب هاي مذهبي در ضميرش هست ، پاك مي‌شود و جز عشق دختر ترسا چيزي در درونش باقي نمي‌ماند بنابراين سه #شرط ديگر دختر را هم قبول مي‌كند اما وقتي مي‌خواهد به وصال دختر برسد او براي خود #كابين و مهريه اي طلب مي‌كند و چون شيخ چيزي از خود ندارد از او مي‌خواهد به عنوان مهريه چند سالي براي پدرش خوك‌چراني كند !!! شيخ طي چند ماه به پيري بي ايمان و دائم الخمر تبديل شد كه لباسش به فضولات خوك آلوده بود! 

✅دعا کنید شیخ صنعان #نشویم که شیخ صنعان کم ندیده ایم!