« پراگماتیسم | نحله های انحرافی » |
اتل متل یه بابا
نوشته شده توسطحوزه علمیه باقرالعلوم (ع) 26ام بهمن, 1390به نام خداوند بخشنده ی مهربان
اتل متل یه بابا …
که اسم اون احمده
نمره ی جانبازیش
هفتادو پنج درصده
اون که دلاوری هاش
تو جبهه غوغا کرده
حالابیاین ببینین
کلکسیون درده
اون که تو میدون مین
هزار تا معبرزده
حالا توی رختخواب
افتاده حالش بده
بابام یادگاری از
خون و جنگ وآتیشه
با یاد اون زمونا
ذره ذره آب میشه
آهای آهای گوش کنید
درددل بابا رو
می خواد بگه چه جوری
کشتند بچه هارو
هیچ میدونی یعنی چی
زخمیهارو بیاری
یکی یکیو با زور
تو آمبولانس بذاری
گفتناین خاطره
بد جوری می سوزوندش
با بغض و ناله می گفت
کاشکی که پرنبودش
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسّه
هیچ تا حالا شنیدی
تانکهابشن قناصه
می دونی بعضی وقتها
تانکها قناصه بودن
تا سری رو میدیدن
اون سرو میپروندن
سه راه شهادت کجاست؟
میدونی دوشکا چیه؟
می دونیتانک یعنی چه؟
یا آر.پی.جی زن کیه؟
آر.پی.جی زن بلند شد
«وَمارمَیتَ»روخوند
تانک اونو، زودتر زدش
یه جفت پوتین ازش موند
یه بچه ی بسیجی
اونور میدون مین
زیر شنی های تانک
له شده بود رو زمین
خودم تو دیدبانی
با دوربین قرارگاه
رفیقمو می دیدم
تو گودی قتلگاه
آر.پی.جی تو سرشخورد
سرش که از تن پرید
خودم دیدم چند قدم
بدون سر می دوید
هیچمیدونی یه گردان
که اسمش الحدیده
هنوزم که هنوزه
گم شده ناپدیده
اتلمتل توتوله
چشم تو چشم گلوله
اگر پاهات نلرزید
نترسیدی ، قبوله
دیدمکه یک بسیجی
نلرزید اصلاً پاهاش
جلو گلوله وایساد
زل زده بود توچشاش
گلوله هم اومدو
از دو چشم مردونه
گذشت و یک بوسه زد
بوسه ای عاشقونه
عاشقی یعنی اینکه
چشمایی که تادیروز
هزار تا مشتری داشت
چندش میاره امروز
اما غمی نداره
چون عاشق خداشه
به جای مردم خدا
مشتری چشاشه
یه شب کنار سنگر
زیر سقف آسمون
میای پیش رفیقت
تو اونگلوله بارون
با این که زخمی شده
برات خالی میبنده
میگه که من چیزیمنیست
درد میکشه می خنده
چفیه رو ورمیداری
زخم اونو میندی
با چشمای پراز اشک
تو هم به اون میخندی
انگاری که میدونی
دیگه داره میپره
دلتمیگه که گلچین
داره اونو میبره
زل میزنی تو چشماش
با سوزو آه و باشرم
بهش میگی داداش جون
فدات بشم دمت گرم
میزنی زیر گریه
اونم توآغوشته
تو حلقه ی دستاته
سرش روی دوشته
چون اجل معلق
یه دفعه یکخمپاره
هزارتا بذر ترکش
توی تنش میکاره
یهو جلو چشماتو
شره ی خونمیگیره
برادر صیغه ایت
تو بغلت میمیره
اول میگی نترسین
پاهاش گلولهخورده
چند روز بستریه
زخمی شده نمرده
زل میزنه تو چشمات
قلبتومیسوزونه
یتیمی بچشو
از تو چشات میخونه
درست سال شصت و دو
لحظه یتحویل سال
رفته بودیم تو سنگر
رفته بودیم عشق و حال
تو اون شلوغپلوغی
همه چشمارو بستیم
دستا توی دست هم
دور سفره نشتیم
مقلب القلوبرو
با همدیگه که خوندیم
زورکی نقل و نبات
تو کام هم چپوندیم
همدیگروبوسیدیم
قربون هم می رفتیم
بعدش برا همدیگه
جشن پتو گرفتیم
علی بود وعقیلی
من بودم و مرتضی
سید بود و ابوالفضل
امیرحسین و رضا
حالا ازاون بچه ها
فقط مرتضی مونده
همون که گاز خردل
صورتشو سوزونده
آهای آهای بچه ها
مگه قرار نذاشتیم
همیشه باهم باشیم
نداشتیما ،نداشتیم
بیاین واسه مرتضی
که شیمیایی شده
جشن پتو بگیریم
خیلی هواییشده
میسوزه و میخنده
خیلی خیلی آرومه
به من میگه داداش جون
کار منمتمومه
مرتضی منم ببر
یا نرو پیشم بمون
می زنه تو صورتش
داد می زنم مامان جون!
مامان میادو دست
باباجونو میگیره
بابام با این خاطرات
روزی یه بار میمیره
فقط خاطره نیست که
قلب اونو سوزونده
مصلحت بعضیها
پشت اونو شیکونده
فکر نکنی علی رو
ما ها تنهامیذاریم
ما اهل کوفه نیستیم
دخلتونومیاریم
ابوالفضل سپهر
رحم الله من یقرء الفاتحة مع الصلوات
موفق و موید باشید
فرم در حال بارگذاری ...